آتش

 

در کتاب مناقب ابی بکر خوارزمی چنین بیان شده است که ابوالقاسم محمد نقل کردند :   

من در مکه معظمه کنار مسجدالحرام بودم . دیدم که مردم اطراف مقام حضرت ابراهیم (ع) اجتماع کرده اند . پرسیدم علتش چیست ؟!

 

فرمودند : کشیش و راهبی از مسیحیان مسلمان شده و به زیارت کعبه آمده است و حدیثی شگفت انگیز از اسلام آوردن خود نقل می کند ، من هم نیز به نزدش رفتم .

 

آنگاه مشاهده کردم پیرمردی را که لباس و کلاه پشمینه ای بر تن داشت دلیل برگشت او از دین نصرانی و پذیرش دین مقدس اسلام و امدن در این مکان شریف جهت مناسک حج را پرسیدم چنین گفتند :

 

که من روزی در بالای پشت بام صومعه و عبادتگاه خودم برای تفریح و شادی نشسته بودم و بیرون را تماشاه می نمودم . پرنده بزرگی مانند باز شکاری را دیدم که بر روی قطعه سنگی در کنار دریا فرود آمد و چیزی را قی کرد . دیدم یک چهارم از بدن یک انسان از دهانش خارج شد . سپس آن پرنده رفت و ناپدید گشت . بعد از دقایقی مجدداً بازگشت و قی کرد . دیدم یک چهارم دیگر از یک انسان را قی کرد . همچنین برای بار سوم و چهارم هم پرواز نمود و یک انسان کامل و زنده بوجود آمد ، ناگهان دیدم همان پرنده رفت و ناپدید شد .

 

 بار دیگر مراجعت کرد و بر همان انسان مزبور منقار زد و یک چهارم از بدنش را ربود ، سریعا پرواز کرد و رفت و بار دیگر باز هم برگشت و دوباره همین کار را انجام داد و بار سوم و سپس بار چهارم آمد و به ترتیب گذشته همان عمل را تکرار کرد . یعنی بر آن منقار زد و همه بدن او را برداشت و رفت .

 

من از این رویداد عظیم بسیار متعجب و متحیر گردیدم و با خود گفتم :

 

ای کاش از بالای پشت بام پائین امده بودم و از آن انسان سوال کرده بودم که این چه جریانی است ؟

 

طولی نکشید که دیدم باز هم همان پرنده آمد و رفت تا بار چهارم و در هر بار یک چهارم بدن او را قی کرد . وقتی که آن چیز را قی کرد انسان زنده کامل شد . من هم از پشت بام صومعه شتابان پائین آمدم و گفتم :

 

تو کیستی که اینگونه عذاب می شوی . مگر تو چه گناهی کرده ای ؟

 

پاسخی به من نداد تا این که او را به خدای بزرگ سوگند دادم که نام خود و اصل مطلب را برایم توضیح دهد .

 

گفت : من قاتل علی بن ابیطالب یعنی عبدالرحمن ابن ملجم مرادی می باشم و از همان وقتی که آن حضرت را به قتل رسانیده ام خداوند بزرگ این پرنده را مامور ساخته است که روزی یکبار با من چنین معامله ای انجام دهد و بعد کشیش ادامه داد و گفت :

 

من از آن روزی که این حادثه عجیب و شگفت آور را مشاهده کرده ام به حقانیت علی بن ابیطالب پی بردم و فهمیدم که پسر عموی پیمبر اسلام و جانشین بر حقّ او می باشد . لهذا اسلام آوردم و مسلمان شدم و اینک برای انجام فریضه حج و زیارت خانه خدا و مدینه منوره رسول الله (ص) مشرف شدم .

 

مولف می گوید : لازم به تذکر است که این داستان را فرزانه بزرگ علامه فلسفی شیرازی دام مجده از کتب اهل سنت و جماعت مانند نورالابصار و فرائد السمطین در مسند الرسول خودشان نقل فرموده اند .

  

- - - - - - - - - -

  

منبع : کتاب " مردگان از ما چه می خواهند " / نویسنده : معصومه بیگم آزرمی / انتشارات تهذیب

 

   

* * * * * *

 

 

پیشنهاد می کنم این کتابو حتما بخرید .. خیلی کتاب مفید و جالبیه .. من که خیلی خوشم اومد

 

 

دسته ها : مذهبی
شنبه 1387/6/30 21:5

 

 

مسجد آماده نماز است . عطر سپیده در همه جا پراکنده . جوی اذان ، در کوجه ها جاری . سجاده ها باز ؛ ولی گرگ زخمی ، گوشه مسجد ، با شمشیر زهرآلود منتظر است ؛ منتظر است تا خبر خوشی را تا ساعتی دیگر برای قطام ببرد . زمین در التهاب ؛ زمان در خواب ؛ کوفه ، مست و گیج ؛ مسلمانان ، کمی دورتر از برج اسلام ، هوا ، هوای نامردی و نامرادی .

دل گرگ زخمی می تپد . ابرها بر فراز کوفه اندک اندک جای می گیرند . گرگ زخمی ، منتظر است . لحظه ای بعد ، سایه ای به لطافت هر چه تمام تر ، قدم به مسجد می گذارد . این سایه ، سایه ی کیست ؟ از زمین و آسمان صدا می آید : سایه ابوتراب ...

 
 
دسته ها : ادبی - مذهبی
جمعه 1387/6/29 21:10

 

 

دل اگر رفت شبی کاش دعایی بکنیم ...

 

دسته ها : دل نوشته
پنج شنبه 1387/6/28 21:1

 

یکی از آهنگای مورد علاقم :

می خواهمو می خواستمت تا نفسم بود

می سوختمو از حسرتو عشق تو بَسَم بود

عشق تو بَسَم بود که این شعله بیدار

روشن گر شبهای بلند قفسم بود

 

آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت

غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود

 

دست من و آغوش تو هیهات که یک عمر

تنها نفسی با تو نشستن ، هوسم بود

 

سیمای مسیحایی اندوه تو ای عشق

در غربت این مهلکه ، فریادرسم بود

لب بسته و پر سوخته از کوی تو رفتم

رفتم به خدا گر هوسم بود بَسَم بود

 

 

دسته ها : دل نوشته - ترانه
سه شنبه 1387/6/26 20:59

درمیان بودن و نبودن،
من بودم
و رنگش سپید بود آن جا
آن جا همان خالی محض بود.
و من را تهی کرده بود
و من شاید همان خالی محض شده بودم.
اما،
من،
رنگم آبی بود.
 

ای آدم بدشانس !

 

دسته ها : ادبی - دل نوشته
پنج شنبه 1387/6/21 17:24
X