به نام خدا

حالا که انجمن تحریمه ، فرصت خوبیه برای نوشتن تو وبلاگم :))  

تو یه روزی که برای یکی از درس ها فرصت بود و خیلی فشرده درس میخوندم و نمیفهمیدم چی میخوندم ! حتی فرصت حفظ کردن هم نبود ! با انبوهی از آیات و احادیث و روایات روبرو بودم . یه روایت بود از امام صادق . یه جملش بدجوری منو به فکر انداخت . از اونا که میخوای زااااار بزنی ! این پستم ایشالا با پست بعدیم که بعد از امتحانمه و یه کم سرم خلوت میشه مرتبطه . چون برای پست بعدی باید یه فیلمی رو ببینم :) . اون جمله اینه :

" و آنچه خدا می بخشد ، بیش از آنهایی است که بر آنها مواخذه می کند " 

نشستم یه حساب سرانگشتی کردم ! حالا اونایی که یادم میومدو به قول معروف خیلی تو چشم بود ! گفتم گیرم خدا اینا رو ببخشه که من لایق بخشیدنش نیستم ! رفتن به بهشت به این راحتیا هم نیست ! چشام پر از اشک شد از مهربونی و رأفتش که اون جهنمی هم که برای خودم خریدم ، خدا کلی بهم ارفاق و اغماض کرده ! ...

 

منتظر پست بعدی بمونید :)

دوشنبه 1388/10/21 17:18
 

 
زندگی یه عسل تلخه ، تا حالا مزه ش کردی ؟ 
 
چهارشنبه 1388/10/9 8:14

 

پسرک قصه ی ما به هوای بازی تو کوچه ست

همه سیاه پوشیدن

رو دیوارا یه چهره آشنا

رو شیشه ی ماشینا یه چهره ی آشنا

پسرک قصه به مامانش میگه :

مامان ! چرا عکس بابا رو زدن رو دیوار ؟

مامان قصه ی ما باید دروغ بگه

مامان بهش میگه

نه پسرم

این فقط شبیه باباته

بابات هنوز مسافرته

 

حالا این پسر قصه ی ما

میخواد بره مدرسه

بابا آب داد ...

 

سوال چند وقت دیگه پسرک از مادرش

مامان ! پس بابا کی برمی گرده ؟

چرا هنوز برنگشته ؟

....   

سه شنبه 1388/3/19 18:57

یه قصه ی تکراری

 

ساعت یازده شب

 

صدای تلفن

 

حرفایی رد و بدل میشه

 

بهت .. بهت .. بهت

 

  

یه قصه ی تکراری

 

یه نفر مُرد

 

بهت .. بهت .. بهت

 

 

  

یه قصه ی تکراری

 

گریه های پنهونی

 

بی صدا ، بی صدا

 

 

  

یه قصه ی تکراری

 

مامان ، بابا کو ؟

 

عمو ، چرا گریه می کنی ؟

 

 

  

یه قصه ی تکراری

 

اینجای قصه شاید مادر سکوت کنه

 

به بچه هاش نگاه کنه

 

فقط گریه کنه

 

  

شاید عمو بگه

 

برو با داداشت بازی کن ، بابا بر می گرده

 

آخه باباش مسافرته

 

 

  

اینجای قصه راسته راسته

 

باباش رفته بود مسافرت

 

یه جای دور

 

باباش با پای خودش رفته بود

 

اما حالا داره با تابوت بر می گرده

 

بابا صبح به مامان گفته بود که رسیدم ، نگران نباش

 

اما شب ...

 

 

  

شاید مثل بقیه ی قصه ها

 

بهتر باشه بابا هنوز مسافرت باشه  

 

بزرگ که شد خودش می فهمه

 

خودش می فهمه که بابا از این سفرش دیگه

 

دیگه براش ماشین نمیاره ...

 

 

 

   ( دیگه نمی تونم ادامه بدم :'|   )
دوشنبه 1388/3/18 14:54

 

 

دیروز و امروزم ببین

حال شب و روزم ببین

چون شعله می سوزم ببین

کو ابر من ؟ باران من ...

 
دسته ها : دل نوشته - ترانه
چهارشنبه 1387/11/9 18:46
X