بعضی وقتا هست جای بزرگها و کوچیک ها عوض میشه
یعنی چی ؟
یه کارایی هست که تو میخوای انجام بدی ، اما به خودت میگی زشته ! چرا داری بچگی می کنی ؟
پس هیچ کاری نمی کنی 
اما
درست همون کاری که به نظر تو بچگیه ، یه بزرگتر از تو انجام میده که بازم هنوز مثل یه کار بچه گونه می مونه
بیشتر وقت ها هم نمیشه چیزی گفت چون ما کوچیکیم ، بچه ایم ، بی احترامی می کنیم 
اما بزرگترها انجام میدن چون بزرگترن ، عاقل ترن ، به کسی هم بی احترامی نمیشه . اگه هم شد تو غلط میکنی ناراحت بشی
خوشحالم که یه کاری رو " من " انجام ندادم که بعدش عذاب وجدانش برام بمونه
میشد اینجوری نشه ... میشد ... فقط با یه درک متقابل ... فقط با صبر ... فقط احترام به حال و احوال طرف مقابل ... احترام به خواسته های مقطعیش .... میشد ....
 
.....
 
 
 
پنج شنبه 1388/8/28 10:20

 

به نام خدا سلام

* یه سری به سایت زدم برای دیدن نمره هام . نصفه نیمه اومده

پاسخ ناممو دیدم و برای مراقب امتحانم دعای خیر کردم . ازش ممنونم که 4 - 5 سوال رو بهم رسوند و خوشبختانه درست هم بود . نمره ام نوش جانم  مطمئنم خودش درک می کرد که با گذشت 2 - 3 روز بعد از انتخابات نمیشه درست جواب داد . مخصوصا روزی که امتحان داشتم تجمع میلیونی از انقلاب به آزادی در شرف آغاز بود و تجمع کنندگان از میدان فردوسی کف زنان و داد زنان به سوی میادین مربوطه حرکت می کردند .

* این روزا حس می کنم توانم نصف مشکلاتمه و زورم بهشون نمیرسه .

* چرا بعضی وقتا غم و غصه بی دلیل سرازیر میشه تو دلم ؟ بعدش یه بغض که خیال باریدن هم نداره .

* دلم برای روزای خوب تنگ شده . شادی میخوام . خنده میخوام . یه ذهن میخوام بدون مشغله . بدون فکر به چیزای آزار دهنده . دلم خیلی تنگه ...

 

دسته ها : شخصی
پنج شنبه 1388/4/25 7:36

سلام

چند هفته پیش در جریان مقاتله ی یک عدد سوسک که مخل آرامش من شده بود و با چشمانی غزه وار که چشمان برادر رو نشانه گرفته بود که بیا و بکش این سوسک مزاحم رو ، یک عدد بحث علمی بین من و برادر شکل گرفت از این قرار :

برادر : می دونی وقتی سوسک رو می کشی از بین نمیره ؟

من : یعنی از سوسکی به سوسک دیگر تبدیل می شود ؟   

برادر : 

من : 

 

 

این روزا من و خواهر دچار فوبیاسوسک شدیم ! شایدم اسکیزوسوسک ! شایدم سوسکوفرنی ! یعنی همش توهم سوسک میزنیم !

چند روز پیش که بعد از نزدیک به دو ماه رفته بودم جای خودم بخوابم بعد از ماهها نقل مکان به طبقه بالا و خوابیدن روی فرش خشک ! .. سرمان رو بر بالش نهاده و چشمان را بر هم نهاده حس کردیم چیزی نوک بینی مان را نوازش می کند ! .. چشمتان چیزی را که من دیدم نبیند ! شاخک سوسک مماس به نوک بینی شریفمان شده بود و برق آسا از جایمان پریدیم و خواهر زحمت حساب بر کف دستش گذاشتن را کشید ! از آن روز هر نوع حرکت و صدای مشکوک را به پای سوسک می گذاریم ! در این راه هم اشتباه نمی کنیم ! در این چند روز آمار تلفات سوسک خانه مان رفته بالا ! بزرگش کم بود ، کوچکش هم اضافه شد ! تا به حال ندیده بودیم این نوعش را !

مشاهدات عینی نیز حاکی از این حرکات موهومانه می باشد !

دیشب نشسته بودم ! حس کردم کف پایم دچار قلقلک شد ! جیغی زده و از جایم پریدم ! بعد از کلی کندوکاو به این نتیجه رسیدیم که که گوشه لباسم ، کف پایم را ملاقات کرده !یا مثلا دیشب خواهر دچار بد توهمی گشته بود ! هر نیم ساعت از خواب پریده و پتویش را می تکاند !  خودش کاشف به عمل آورده بود که گیسوانش را با سوسک اشتباه گرفته !

امروز نیز مادر از وجود یک عدد مورمولک در حیاط خبر داد و نیز مخفیگاهش را هم شناسایی کرده بود ! پشت آن کنده ی مقطوع درخت ! ولی اطمینان خاطر داد که فقط شب ها از مخفیگاهش خارج میشود 

حال شما فکر می کنید ما کجا زندگی می کنیم ؟ 

 

يکشنبه 1388/3/31 12:54

 

پسرک قصه ی ما به هوای بازی تو کوچه ست

همه سیاه پوشیدن

رو دیوارا یه چهره آشنا

رو شیشه ی ماشینا یه چهره ی آشنا

پسرک قصه به مامانش میگه :

مامان ! چرا عکس بابا رو زدن رو دیوار ؟

مامان قصه ی ما باید دروغ بگه

مامان بهش میگه

نه پسرم

این فقط شبیه باباته

بابات هنوز مسافرته

 

حالا این پسر قصه ی ما

میخواد بره مدرسه

بابا آب داد ...

 

سوال چند وقت دیگه پسرک از مادرش

مامان ! پس بابا کی برمی گرده ؟

چرا هنوز برنگشته ؟

....   

سه شنبه 1388/3/19 18:57

یه قصه ی تکراری

 

ساعت یازده شب

 

صدای تلفن

 

حرفایی رد و بدل میشه

 

بهت .. بهت .. بهت

 

  

یه قصه ی تکراری

 

یه نفر مُرد

 

بهت .. بهت .. بهت

 

 

  

یه قصه ی تکراری

 

گریه های پنهونی

 

بی صدا ، بی صدا

 

 

  

یه قصه ی تکراری

 

مامان ، بابا کو ؟

 

عمو ، چرا گریه می کنی ؟

 

 

  

یه قصه ی تکراری

 

اینجای قصه شاید مادر سکوت کنه

 

به بچه هاش نگاه کنه

 

فقط گریه کنه

 

  

شاید عمو بگه

 

برو با داداشت بازی کن ، بابا بر می گرده

 

آخه باباش مسافرته

 

 

  

اینجای قصه راسته راسته

 

باباش رفته بود مسافرت

 

یه جای دور

 

باباش با پای خودش رفته بود

 

اما حالا داره با تابوت بر می گرده

 

بابا صبح به مامان گفته بود که رسیدم ، نگران نباش

 

اما شب ...

 

 

  

شاید مثل بقیه ی قصه ها

 

بهتر باشه بابا هنوز مسافرت باشه  

 

بزرگ که شد خودش می فهمه

 

خودش می فهمه که بابا از این سفرش دیگه

 

دیگه براش ماشین نمیاره ...

 

 

 

   ( دیگه نمی تونم ادامه بدم :'|   )
دوشنبه 1388/3/18 14:54
X