پاییز
با غروب این دل گرفته مرا
 می رساند به دامن دریا
می روم گوش می دهم به سکوت
چه شگفت است این همیشه صدا
 لحظه هایی که در فلق گم شد
 با شفق باز می شود پیدا
 چه غروری چه سرشکن سنگی
 موجکوب است یا خیال شما
دل خورشید هم به حالم سوخت
سرخ تر از همیشه گفت : بیا
می شد اینجا نباشم اینک ‚ آه
بی تو موجم نمی برد زینجا
راستی گر شبی نباشم من
چه غریب است ساحل تنها
من و این مرغهای سرگردان
پرسه ها می زنیم تا فردا
تازه شعری سروده ام از تو
غزلی چون خود شما زیبا
تو که گوشت بر این دقایق نیست
 باز هم ذوق گوش ماهی ها

دسته ها : شعر
سه شنبه 1387/7/30 10:54
X