من سنگ شدم و سد و دیوار ...
دیگر نور از من نمیگذرد ، دیگر آب از من عبور نمیکند
روح در من روان نیست و جان جریان ندارد .
حالا تنها یادگاریام از بهشت و از لطافتش
چند قطره اشک است که گوشه دلم پنهانش کردهام
گریه نمیکنم تا تمام نشود
میترسم بعد از آن از چشمهایم سنگریزه ببارد.
به نام خدا سلام
اومده بودم این نوشته رو ثبت کنم :
بارون می باره ، بارون می باره
روی برگ درختا هم بارون می باره
توی دل منم بارون می باره
توی دل من آروم می باره ، آروم می باره
توی دل من پنجره یی نیست که ببینه بارون می باره
توی دل من اصلا کسی نیست که ببینه بارون می باره ... بارون می باره
دل من مثل کویر ...
کسی چه می دونه توی کویرم بارون می باره ... بارون می باره ...
که کامنت خانم گل عزیزم رو خوندم ، خیلی بهم روحیه داد و حالا اینو ثبت می کنم :
خورشید امید بر من بتاب
با اینکه آدم برفی ام اما
آب هم روشنائیست ...