من سنگ شدم و سد و دیوار ...
دیگر نور از من نمیگذرد ، دیگر آب از من عبور نمیکند
روح در من روان نیست و جان جریان ندارد .
حالا تنها یادگاریام از بهشت و از لطافتش
چند قطره اشک است که گوشه دلم پنهانش کردهام
گریه نمیکنم تا تمام نشود
میترسم بعد از آن از چشمهایم سنگریزه ببارد.