هیچ وقت
هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد
امشب دلی کشیدم
شبیه نیمه سیبی
که به خاطر لرزش دستانم
در زیر آواری از رنگ ها
ناپدید ماند
» حسین پناهی «
جاده می پیچد به سوی انتها
جاده ها را دوست دارم ای خدا
جاده ها رگهای کوه و دره اند
جاده ها معنای رفتن می دهند
ما همه در پیچ و خم ها مانده ایم
لا به لای حرف غم ها مانده ایم
خسته از راه و نگاه و منظره
خسته از دیوار و شهر و پنجره
ما همه در راه و در بیراهه ایم
گه میان دره ای افتاده ایم
گاه می مانیم در چند راهه ها
وای ! اگر غافل بمانیم از خدا
انتخاب و اختیار و انتظار
گاه دستی می زند ما را کنار
گاه ساز باز گشتن می زنیم
زخم های کهنه بر تن می زنیم
باز می بینیم که باید بگذریم
طعنه ها را با دل و جان می خریم
تازیانه می خوریم از باد و برگ
یادمان می آید از ایام مرگ
در میان سیل و طوفان می رویم
در زمستان یا بهاران می رویم
» فریبا شش بلوکی «
دلم گرفته، اى دوست! هواى گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم، کجا، من؟
کجا روم؟ که راهى به گلشنى ندانم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا، من
نه بستهام به کس دل نه بسته دل به من کس
چو تخته پاره بر موج رها، رها، رها، من
زمن هر آن که او دور چو دل به سینه نزدیک
به من هر آن که نزدیک ازو جدا، جدا، من!
نه چشم دل به سویى نه باده در سبویى
که تر کنم گلویى به یاد آشنا، من
زبودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زندهام چرا من؟
ستارهها نهفتم در آسمان ابرى ـ
دلم گرفته، اى دوست! هواى گریه با من ...