دلم گرفته، اى دوست! هواى گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم، کجا، من؟
کجا روم؟ که راهى به گلشنى ندانم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا، من
نه بستهام به کس دل نه بسته دل به من کس
چو تخته پاره بر موج رها، رها، رها، من
زمن هر آن که او دور چو دل به سینه نزدیک
به من هر آن که نزدیک ازو جدا، جدا، من!
نه چشم دل به سویى نه باده در سبویى
که تر کنم گلویى به یاد آشنا، من
زبودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زندهام چرا من؟
ستارهها نهفتم در آسمان ابرى ـ
دلم گرفته، اى دوست! هواى گریه با من ...
در بهاران سری از خاک برون آوردن
خنده ای کردن و از باد خزان افسردن
همه این است نصیبی که حیاتش نامی
پس دریغ ای گل رعنا غم دنیا خوردن
مشو از باغ شبابت بشکفتن مغرور
کز پیش آفت پیری بود و پژمردن
فکر آن باش که تو جانی وتن مرکب تو
جان دریغست فدا کردن و تن پروردن
گوتن از عاج کن و پیرهن از مروارید
نه که خواهیش به صندوق لحد بسپردن
گر به مردی نشد از غم دلی آزاد کنی
هم به مردی که گناه است دلی آزردن
صبحدم باش که چون غنچه دلی بگشائی
شیوه تنگ غروبست گلو بفشردن
پیش پای همه افتاده کلید مقصود
چیست دانی دل افتاده به دست آوردن
بار ما شیشه تقوا و سفر دور و دراز
گر سلامت بتوان بار به منزل بردن
ای خوشا توبه و آویختن از خوبی ها
و ز بدیهای خود اظهار ندامت کردن
صفحه کز لوح ضمیر است و نم از چشمه چشم
می توان هر چه سیاهی به دمی بستردن
از دبستان جهان درس محبت آموز
امتحان است بترس از خطر واخوردن
شهریارا به نصیحت دل یاران دریاب
دست بشکسته مگر نیست وبال گردن
» شهریار «
تو را در آسمان نخواهم جست
و نه در میان خاک و اعماق گیاه
یا به ستیغ کوه های بی نشان و مزارهای مه آلود
نه در میان سنگ های ساییده کف رود
یا در میان خزه های کور- تالاب های دور
از آن سبب که تو در قلب من نشستهای
درخشان و تابناک
چونان چون خورشید،
یگانه گرمابخش
آسمان و زمین و دشت و کوهستان و گیاه و رود
بتاب. بتاب
» افسانه امیری «
عزیزان،عزیزان صداتان بریده
ترانه از این بام پر و بال کشیده
ببارید که این بار دل خاک گرفته
برقصید که این ساز به بی داد رسیده
بکوبید،بکوبید،به آواز بگویید
که از بار چه بسیار سر باغ خمیده
شمایید خود ماه که در چاه نشسته
شمایید خود "شمس" که از شعر چکیده
همه خوب و همه خواب، شب ساکت مرداب
همه ماه گرفته در این بسته ترین قاب
رها باش رها باش از این فتنه رها باش
قفس تنگ و نفس تنگ،هوا باش هوا باش
همه قیل و همه قال،همه گنگ وهمه لال
تو ای بسته پروبال،تو پرواز ما باش
من آزاد نبودم که تو آباد نبودی
من از یاد نبردم که تو در یاد نبودی
تو ای زخم قدیمی،بیا شفای ما باش
تو ای درد صمیمی،دوا باش،دوا باش...
زندگی در نظرم
باده ایست از همه رنگ
رنگ رنگ
پر رنگ
ز - آن زرد چو ماه-
ن- آن نیلی عشق-
د- آن دودی غم-
رنگ عزا
گ آن گندمی است-
رنگ دستان دعا
ی - آن یکرنگیست-
تا در این چرخ و فلک
و در این بازی رنگ
تو بمانی یکرنگ
تو بمانی یکرنگ
چو بستی در به روی من ، به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی ، به درد خویش خو کردم
چرا رو در تو آرم من ، که خود را گم کنم در تو؟
به خود باز آمدم ، نقش تو در خود جستجو کردم
خیالت ساده دلتر بود و با ما از تو یکرو تر
من اینها هر دو با آیینه دل روبه رو کردم
فشردم با همه هستی به دل سنگ صبوری را
زحال گریه پنهان حکایت با سبو کردم
فرود آی ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شستشو کردم
صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانیتو را هم آرزو کردم
ملول از ناله بلبل مباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم
تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم
حراج عشق تاراج جوانی وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم
از این پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر با غزالی مشکمو کردم
» استاد شهریار «