می گویی : گوشَت را به من بده ، پس سهم من چه ؟
گوشم را به تو می سپارم اما ...
می گویی : گوشَت با من نیست ! حواست کجاست ؟ کـَری ؟
می گویم : شاید اگر حرف تازه ای برای شنیدن بود ، گوشهایم کر نمی شدند !
حیف تو این را نشنیدی !
حرفم تازه بود اما نشنیدی !
حالا بگو حواس تو کجاست ؟!؟
دیدی که شب شد ...
وقتی نبودی ...
من بودم و دل ...
شعر وسرودی ...
کودکی آخ کجایی که ببینی اینجا، از همه رویاها، آرزوهای بزرگ ، یک شبح جا مانده که دلش سخت گرفتست از این عادت شب زدگی. کودکی آخ کجایی که بدانی اینجا، همه تنها هستند همه مردم این شهر به هم مظنونند. همه بر لب لبخند لیک در دل تردید .
هزار تیر حادثه کمین گرفته در کمان
ولی اگر نخواهد او ، یکی رها نمی شود
« خدایا شکرت »
دیروز و امروزم ببین
حال شب و روزم ببین
چون شعله می سوزم ببین
کو ابر من ؟ باران من ...
اگه از عشق می شه قصه نوشت
می شه از عشق تو گفت ...
( تقدیم به مهربونم )