آسانسور – مونا حاجی شکری
پیرمرد لنگان لنگان وارد ساختمان شد . رو به دربان کرد و گفت : « ببخشید آقا ! مطب دکتر رضایی کدوم طبقه است ؟ » . مرد جواب داد : « طبقه هفتم »
- اوواه ! طبقه 7 ؟!
- از آسانسور استفاده کنید . آنجاست
پیرمرد وارد آسانسور شد . به در و دیوار تنگ و تاریک آسانسور نگاهی انداخت . چند دقیقه آنجا ایستاد . بعد لای در را آرام باز کرد . بلند بلند گفت : « ای بابا ! اینکه هنوز اینجاست ! مثل لاک پشته ! اگه خودم با این پای چلاقم رفته بودم الان کم کم ، طبقه پنجم ششم بودم ! »
زنی که دست پسر بچه اش را گرفته بود و از در ساختمان بیرون می رفت ، حرف پیرمرد را شنید و داد زد : « حاج آقا ! یه بار دیگه دکمه اش رو بزن . من که چند دقیقه پیش رفتم ، سالم بود . شاید دکمه اش رو محکم فشار ندادی ! » .
پیرمرد دوباره در را بست و نگاهی به دور و برش انداخت . کلیدها را دید . یکی را فشار داد . آسانسور تکانی خورد و حرکت کرد . پیرمرد ترسید و داد زد : « این دیگه چیه ؟! عجب غلطی کردم ! » .
هر قدر تقلا کرد نتوانست در را باز کند . نفس نفس میزد . عاقبت آسانسور متوقف و در باز شد . پسر جوانی وارد شد و دکمه را فشار داد . پیرمرد با دیدن پسر خیالش کمی راحت شد . خودش را به پسر چسباند . پسر زیر چشمی نگاهش کرد و خودش را پس کشید . پیرمرد دوباره به او نزدیک شد . آسانسور تکان شدیدی خورد . رنگ صورت پیرمرد مثل گچ شد و فریاد زد : « خدایاااااا » .
پسر با لکنت گفت : « حا... جی ... م ... می ... ترسی ؟!» . پیرمرد به پسر نگاهی کرد و گفت : « مثل اینکه خودت بیشتر از من می ترسی ! نگاش کن . به تته پته افتاده ! باباجون تو جوونی ، نباید بترسی که ! نترس ، ساخته دست ادم که ترس نداره ! از Hدم های ناجور باید ترسید . بیا بابا ... بیا باباجون وایسا پیش من ، باکیت نباشه » !
آسانسور ایستاد . پیرمرد و پسر از آسانسور بیرون آمدند . لبخند بزرگی روی صورت پسر بود . پیرمرد به طرف اتاق دکتر رفت و پسر به طرف اتاقی که روی در آن نوشته شده بود : " گفتار درمانــــی " !
شخصی از پروردگار درخواست نمود به او بهشت و جهنم را نشان دهد خداوند پذیرفت و او را وارد اتاقی نمود که مردم در اطراف یک دیگ بزرگ غذا نشسته بودند. همه گرسنه و نا امید و در عذاب بودند. هر کدام قاشقی داشتند که به دیگ میرسید ولی دسته قاشقها بلند تر از بازوی آنها بود بطوریکه نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند، عذاب آنها وحشتناک بود. آنگاه خداوند به او گفت اینک بهشت را به تو نشان میدهم، او به اتاق دیگری که درست مانند اتاق اولی بود وارد شد. دیگ غذا، جمعی از مردم و همان قاشق های دسته بلند. ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند. آن مرد گفت: نمی فهمم چرا مردم در اینجا شادند در حالیکه شرایط با اتاق بغلی یکسان است؟ خداوند تبسمی کرد و گفت: خیلی ساده است، در اینجا آنها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند. هر کسی با قاشقش غذا دهان دیگری میگذارد چون ایمان دارد کسی هست غذا در دهانش بگذارد.
خانم جوانی در سالن فرودگاه منتظر نوبت پروازش بود.
از آن جایی که باید ساعات بسیاری را در انتظار می ماند، کتابی خرید. البته بستهای کلوچه هم با خود آورده بود.
او روی صندلی دستهداری در قسمت ویژه فرودگاه نشست تا در آرامش استراحت و مطالعه کند.
در کنار او بستهای کلوچه بود، مردی نیز نشسته بود که مجلهاش را باز کرد و مشغول خواندن شد.
وقتی او اولین کلوچهاش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت.
در این هنگام احساس خشمی به او دست داد، اما هیچ چیز نگفت. فقط با خود فکر کرد: "عجب رویی داره! اگر امروز از روی دنده چپ بلند شده بودم، چنان نشانش می دادم که دیگه همچین جراتی به خودش نده!"
هر بار که او کلوچهای بر می داشت مرد نیز با کلوچهای دیگر از خود پذیرایی میکرد. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما نمی خواست از خود واکنشی نشان دهد.
وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: "حالا این مردک چه خواهد کرد؟"
سپس، مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نیمه آن را به او داد.
"بله؟! دیگه خیلی رویش را زیاد کرده بود."
تحمل او هم به سر آمده بود.
بنابراین، کیف و کتابش را برداشت و به سمت سالن رفت.
وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، و در نهایت تعجب دید که بسته کلوچهاش، دست نخورده، آن جاست.
تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچهاش را از کیفش درنیاورده بود.
خیلی از خودش خجالت کشید!! متوجه شد که کار زشت در واقع از جانب خود او سر زده است.
مرد بسته کلوچهاش را بدون آن که خشمگین، عصبانی یا دیوانه شود با او تقسیم کرده بود.