سکوت

در گوشه ای از آسمان ، ابری شبیه سایه ی من بود
 ابری که شاید مثل من آماده ی فریاد کردن بود


 من رهسپار قله و او راهی دره ، تلاقی مان
پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود


خسته مباشی " پاسخی پژواک سان از سنگ ها آمد
این ابتدای آشنایی مان در آن تاریک و روشن بود


بنشین !‌ نشستم گپ زدیم اما نه از حرفی که با ما بود
او نیز مثل من زبانش در بیان درد الکن بود


او منتظر تا من بگویم گفتنی های مگویم را
من منتظر تا او بگوید ، وقت اما وقت رفتن بود


گفتم که لب وا می کنم با خویشتن گفتم ولی بغضی
با دستهایی آشنا در من بکار قفل بستن بود


او خیره بر من ، من به او خیره اجاق نیمه جان دیگر
 گرمایش از تن رفته و خاکسترش در حال مردن بود


گفتم : خداحافظ " کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر
پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سترون بود


تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرور من
 با چوبدست شرمگینی در مسیر بازگشتن بود


چون ریگی از قله به قعر دره افتادم هزاران بار
اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود 

 

 » محمدعلی بهمنی « 


شنبه 1388/11/24 20:11
X