کم نیستند شادیها
حتی اگر بزرگ نباشند
و آنقدر دست نیافتنی نیستند
که تو عمریست
کِز کرده ای گوشه جهان
و بر آسمان ، چوب خط می کشی به انتظار
حبس ابد هم حتی ، پایان دارد
پایانی با شکوه و طولانی ...
" علی صالحی بافقی "
من با یه دنیا خاطره ... تو ! تو به من گفتی برو
من ! چجوری جدا شم از تو ؟
من ! میخوام از دنیا برم .. تو ! میگی تنهایی برو
من ! می میرم جدا شم از تو
من ! با دلی خون از غم تو ... چی میشه بمونی با من
نگو شرم می کنم از تو
من ! با خودم میگم دل تو .. چرا بد می کنه با من ؟
باشه دل می کنم از تو
رفتم از شهر خدا ، ستاره چیدم واسه تو .. تو ستارمو سوزوندی ، آخرش گفتی برو
آی دلت بسوزه بی رحم .. تو اسیر دلتی
کاش می دونستی عزیزم ، اون ستاره خودتی
تو سوزوندی خودتو .. با خودت منم سوزوندی
کاشکی دل نداشتیو جاش ، توی قلب من می موندی
دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز
برای دلم
مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت
*
ولی هیچ کس واقعا
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد
*
یکی گفت:
چرا این اتاق
پر از دود و آه است
یکی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت:
چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است
*
و رفتند و بعدش
دلم ماند بی مشتری
ومن تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری ؟
*
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست
*
و من روی آن در نوشتم:
ببخشید، دیگر
برای شما جا نداریم
از این پس به جز او
کسی را نداریم.
وقتی قلبهایمان کوچکتر از غصههایمان میشود، وقتی نمیتوانیم اشکهایمان را پشت پلکهایمان مخفی کنیم و بغضهایمان پشت سر هم میشکند ، وقتی احساس میکنیم بدبختیها بیشتر از سهممان است و رنجها بیشتر از صبرمان ؛ وقتی امیدها ته میکشد و انتظارها به سر نمیرسد، وقتی طاقتمان طاق میشود و تحملمان تمام... آن وقت است که مطمئنیم به تو احتیاج داریم و مطمئنیم که تو ، فقط تویی که کمکمان میکنی...
آن وقت است که تو را صدا میکنیم ، تو را میخوانیم . آن وقت است که تو را آه میکشیم ، تو را گریه میکنیم ، تو را نفس میکشیم .
وقتی تو جواب میدهی، وقتی دانهدانه اشکهایمان را پاک میکنی و یکییکی غصهها را از توی دلمان برمیداری، وقتی گره تکتک بغضهایمان را باز میکنی و دل شکستهمان را بند میزنی، وقتی سنگینیها را برمیداری و جایش سبکی میگذاری و راحتی؛ وقتی بیشتر از تلاشمان خوشبختی میدهی و بیشتر از لبها، لبخند، وقتی خوابهایمان را تعبیر میکنی و دعاهایمان را مستجاب و آرزوهایمان را برآورده، وقتی قهرها را آشتی میکنی و سختها را آسان. وقتی تلخها را شیرین میکنی و دردها را درمان، وقتی ناامیدها، امید میشود و سیاهها سفید سفید... آن وقت میدانی ما چه کار میکنیم؟
حقیقتش این است که ما بدترین کار را میکنیم. ما نه سپاس میگوییم و نه ممنون میشویم ما فخر میفروشیم و میبالیم و یادمان میرود، اصلاً یادمان میرود که چه کسی دعاهایمان را مستجاب کرد و کی خوابهایمان را تعبیر کرد و اشکهایمان را پاک کرد.
ما همیشه از یاد میبریم، ما همیشه فراموش میکنیم. ما همان انسانیم که ریشهاش از فراموشی است...
عرفان نظرآهاری
به نام خدا
مرگ داشت با زندگی درد دل می کرد ، بهش گفت تو چرا واسه همه دوست داشتنی ئی و همه دوست دارن با تو باشن ولی من واسه هیشکی ارزش ندارم ؟!!
زندگی بهش گفت : چون تو یه حقیقتی و من یه دروغ !
ما گنهکاریم ، آری ، جرم ما هم عاشقی است
آری اما آنکه آدم هست و عاشق نیست ، کیست ؟
زندگی بی عشق ، اگر باشد ، همان جان کندن است
دم به دم جان کندن ای دل کار دشواری است ، نیست ؟
زندگی بی عشق ، اگر باشد ، لبی بی خنده است
بر لب ِ بی خنده باید جای خندیدن گریست
زندگی بی عشق اگر باشد ، هبوطی دائم است
آنکه عاشق نیست ، هم اینجا هم آنجا دوزخی است
عشق عین آب ماهی یا هوای آدم است
می توان ای دوست بی آب و هوا یک عمر زیست ؟
تا ابد در پاسخ این چیستان بی جواب
بر در و دیوار می پیچد طنین ِ چیست ؟ چیست ؟ ...
« قیصر امین پور »