تنها که از پل عبور می کنی
 رود وسوسه ای ست
 که زیر پای تو را خالی می کند
 اما
 دستت را اگر به من بدهی
 راستش دلم می خواهد
 آن سوی این پل زیبا را هم ببینم
 می آیی ؟

" علیرضا بازرگان "

- - - - - - - - - - - -

تبیان هم عکسای حیرت آوری داره .. من همیشه از جستجو در گالریش به عکسای قشنگی رسیدم

دسته ها : ادبی - نگارخانه
جمعه 1387/8/17 18:3

 

گفتمش سیب
چه سیبی؟
سیب سرخی که روان است
به یک آب
و دل من پی او
خسته و بی تاب

گفتمش ماه
چه ماهی
که نتابیده به شب های من و دل
دل من باز کشد آه

گفتمش نور
چه نوری؟
که ندارد خبر از ظلمت تاریک شب من
که ندارد خبر از این دل پر تاب و تب من

گفتمش جام
چه جامی؟
پر آتش پر حسرت
چه دلم سوخت از این آتش و حسرت

گفتمش شعر
چه شعری؟
که ندارد خبر از این تن تبدار
که نگوید به من از لحظه ی دیدار

گفتمش راز
چه رازی؟
همه آگاه از این راز
همه گفتند به خنده
ای عجب راز
شرمگین شد دل من باز

 

دسته ها : ادبی - شعر
چهارشنبه 1387/8/15 14:4

 

 

باز ای باران ببار
بر تمام لحظه های بی بهار
بر تمام لحظه های خشک خشک
بر تمام لحظه های بی قرار

باز ای باران ببار
بر تمام پیکرم موی سرم
بر تمام شعر های دفترم
بر تمام واژه های انتظار

باز ای باران ببار
بر تمام صفحه های زندگیم
بر طلوع اولین دلدادگیم
بر تمام خاطرات تلخ و تار

باز ای باران ببار
غصه های صبح فردا را بشوی
تشنگی ها خستگی ها را بشوی
باز ای باران ببار
...

دسته ها : دل نوشته - شعر
يکشنبه 1387/8/12 7:12

 

مرا به میهمانی چشمانت دعوت کن
و برایم گلدانی بیاور

می خواهم دلم را بکارم
تا جوانه بزند

هر گاه که...
پیچک سبز دلم
تمام خانه ام را گرفت
فریاد خواهم کرد!

نگاه کن!
تمام خانه ام همرنگ چشم توست
...

 

دسته ها : ادبی
پنج شنبه 1387/8/9 7:40

 

از کجا آمده ام

انگار کسی
یا چیزی گلویم را می فشارد
صدای قلبم را کسی نمی شنود
حرفم را نمی فهمد
انتظارم را پایانی نیست

پس باز کن پنجره ها را
بگذار باران را بهتر ببینم
می خواستم
روی این شیشه باران خورده
با دستم
نقش تو را رقم بزنم
اسم تو را بنویسم
اما...
چشمانم بارید
دستانم لرزید
باز با خود گفتم
هر گاه مرا به خاک سپردید
در تاریکی گور
جایی را هم
برای آرزو هایم
بگذارید

دسته ها : دل نوشته - شعر
سه شنبه 1387/8/7 13:4

 

دل من ساکن دستان تو بود

دل من تنها بود
دل من هرزه نبود
دل من عادت داشت
که بماند یک جا
به کجا؟
معلوم است
به در خانه ی تو
دل من عادت داشت
که بماند آن جا
پشت یک پرده تور
که تو هرروز آن را
به کناری بزنی
دل من ساکن دیوارو دری
که تو هرروز از آن می گذری
دل من ساکن دستان تو بود
دل من گوشه یک باغچه بود
که تو هرروز به آن می نگری
دل من رادیدی؟
ساکن کفش تو بود
یادت هست؟

دسته ها : دل نوشته - شعر
جمعه 1387/8/3 14:51
X