چو بستی در به روی من ، به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی ، به درد خویش خو کردم
چرا رو در تو آرم من ،  که خود را گم کنم در تو؟
به خود باز آمدم   ،   نقش تو در خود جستجو کردم
خیالت ساده دلتر بود  و با ما از تو یکرو تر
من اینها هر دو  با آیینه دل روبه رو کردم
فشردم با همه هستی  به دل سنگ صبوری را
زحال گریه پنهان  حکایت با سبو کردم
فرود آی ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با  اشک ندامت شستشو کردم
صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانیتو را هم آرزو کردم
ملول از ناله بلبل مباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی    گلی در غنچه بو کردم
تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت   گریه پنهان در گلو کردم
حراج عشق  تاراج جوانی وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم
از این پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر  با غزالی مشکمو کردم

 

» استاد شهریار «

 

دسته ها : ادبی - شعر - به دل نشسته
يکشنبه 1388/4/28 7:1

 

با همین چشم ، همین دل
 دلم دید و چشمم می گوید
آن قدر که زیبایی رنگارنگ است ،‌هیچ چیز نیست
 زیرا همه چیز زیباست ،‌زیباست ،‌زیباست
و هیچ چیز همه چیز نیست 


 و با همین دل ، همین چشم
چشمم دید ، دلم می گوید
 آن قدر که زشتی گوناگون است ،‌هیچ چیز نیست
زیرا همه چیز زشت است ،‌ زشت است ،‌ زشت است
 و هیچ چیز همه چیز نیست


 زیبا و زشت ، همه چیز و هیچ چیز
 و هیچ ، هیچ ، هیچ ، اما


با همین چشم ها و دلم
 همیشه من یک آرزو دارم
 که آن شاید از همه آرزوهایم کوچکتر است
از همه کوچکتر


و با همین دل و چشمم
 همیشه من یک آرزو دارم
 که آن شاید از همه آرزوهایم بزرگتر است
 از همه بزرگتر


 شاید همه آرزوها بزرگند ، شاید همه کوچک
 و من همیشه یک آرزو دارم
 با همین دل
 و چشمهایم
 همیشه

> مهدی اخوان ثالث <

دسته ها : ادبی - شعر - به دل نشسته
جمعه 1388/4/19 18:50

 

هیچ کس نماند ...هیچ کس نخواند
من عجیب دلتنگم .....
یادها چنان بادی در سرزمین کوچک دل در گذرند اما هیچ پنجره ای باز نیست...
من صدا زدم ....داد زدم......فریاد زدم.....
اما... هیچ کس نماند ......هیچ کس نخواند
خسته ام خسته تر از همیشه ......
بیزارم بیزارتر از همیشه ...
عجیبم و شاید عجیب تر از همیشه........

تو کجایی ... تو که میگفتی: می خوانی ....می مانی...
هنوز اناری که برای تو چیدم در دستم است
بگو ...با من از ناگفته ها بگو....

" ...


انار در دستم خون گریه کرد اما باز تو جای دیگر را دیدی...
من آواز خوان شبگردم که می خوانم
ای... ای شب تو بدان که برای من، هیچ کس نماند ...هیچ کس نخواند


اشکها شما یاری کنید.....
که من عجیب دلتنگم/.

 

» علی اکبر ثابتیان «

 

( عجیب شیفته شعرهای ایشون شدم )

 

دسته ها : ادبی - شعر - غمگینانه
جمعه 1388/3/29 15:9

 

وجدانهای خفته
اشک های سرازیر
دستهای ناتوان
دلهای غمین
هیچ کدام را دوست ندارم
ولی با آنها زندگی می کنم
چه بر سرمان می آید
چه پیش می آید
چه عوض می شود
چه جابجا می شود
نمی دانم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
تنها چیزی را که می دانم زندگی است
باید زندگی کرد،زندگی
و باز همان حرفهای قشنگ ......
........... دلها را جمع کنید
و سامان را بخرید
با عشق
با دوستی
با صفا
با صمیمیت
ساز مهربانی را در کوچه ها بزنید
نترسید
نلرزید...
آآآآآه
من کماکان در رویاها غوطه ورم
کاش .........

 

» ع.ا ثابتیان «


دسته ها : ادبی - مناسبتی - شعر
پنج شنبه 1388/3/28 10:22

 

سلام .. می خواستم با یه خاطره ی کوچولو آپ کنم اما این شعر رو که خوندم ترجیح دادم اینو بذارم .. خیلی به دلم نشست

 

آسمان نیز ز سکوت دل من گرفته امشب، چه کنم؟
کاش بگرید
کاش بگرید تا از گریه او زمین تشنه نیز سیراب شود.
باران... باران... باران
آسمان راحت می گرید
به راستی زیباترین لحظه زندگیست بارش باران را نگریستن
و سالهاست که من به بارش قطره های باران می نگرم
و با آن آرام می شوم
سالهاست که من دردهای درونم را با صافی قطره های باران پاک می کنم
سالهاست که من به عشق باریدن باران اشک هایم را جمع کرده ام
سالهاست که من..
آه... حال باران است و من...
ولی این بار چه گویم
این بار تو نیستی و مرا دیگر قراری نیست
مرا تاب تماشای باران نیست،
مرا تاب مقاومت نیست،
می خواهم بگریم ،
اشک هایم کجایید دعوتم را بپذیرید و بیایید
بیایید که سخت محتاجم من امشب
آی با شما هستم...
باران هنوز می بارد
ولی این بار، این بار این باران است که به قطره های اشک من نگاه میکند و با آن آرام می شود
این باران است که از صافی اشک های من آینه ای برای دیدن خود ساخته است
دیگر باران نمی بارد
خود را دید و رفت
و من هنوز تنهایم
آه... بی تو باران دلم را چه کنم؟
نمی دانم... نمی دانم....

 

» علی اکبر ثابتیان «

 

 

دسته ها : ادبی - شعر - عاطفی
دوشنبه 1388/3/25 18:9

 

باد

بر منبر آسمان

روضه ی هوهو می خواند ؛

بیدها چگونه می لرزند

و ابرها چه خوب گریه می کنند !

 

- - - - - - - - - - - - - - - - -

نمی دونم این متن تکراریه یا نه ؟ اما حرف دلمو داره میزنه

چون دیشب رو برام تداعی می کنه

اونجوری که تو پست قبلی گریه کردین ، منم دوباره گریه کردم

ببخشین ناراحتتون کردم

:'|

 

دسته ها : شعر - غمگینانه
پنج شنبه 1388/3/21 14:12
X