برای دردم ، مرهم نمیخواهم
برای دردم تمسخر نمیخواهمبرای دردم درمان میخواهم . . .
گاهی بودنت عذابم می دهد
کاش کمی تازه میشدی ...
کاش ...
امروز چه بگویم ؟
امید در من متعادل شده
نه این ور ، نه آن ور
به وضع ثبات رسیده
ثبات در ناامیدی یا امیدواری ؟
نمی دانم ...
جرعط ! ... شحامت ! ...
حتی دیگر نمی دانم چگونه بنویسمتان !
فراموش شده اید در من !
چه بر سرم آمد می دانمو نمی دانم !
باز بلاتکلیفی محض ......
در این روزها که بنده نامطمئنی برایت شده ام
در این روزها که ایمانم لرزان است
در این روزها که تو می دانی چه می شود و من نمی دانم
در این روزها که {ظاهرن} شادم غمگینم
در این روزها که همه پر توقع شده اند و خودخواه
در این روزها که دیده نمی شوم
مرا ببین
محتاج نگاهت هستم
نگاهت با چشمان آبی رنگت
اما چشمان تو هم ابریست
چرا نمی بارند ؟
تو چرا مثل من بغض کرده ای ؟
من ببارم تو هم می باری ؟
اگر تو بباری مطمئن باش که می بارم
دلم دعای زیر باران می خواهد
دلم نماز زیر باران می خواهد
دلم گریه زیر باران می خواهد
چه می گفتم ؟
هان ... از این روزها می گفتم ...
می ترسم .. می ترسم .. می ترسم
در این روزهایی که می ترسم
می ترسم از ترس و ناامیدی
ترس از چه شدنها و چه ناشدنها
پس در این روزها
امیدم را مگیر از من خدایا
می گویی : گوشَت را به من بده ، پس سهم من چه ؟
گوشم را به تو می سپارم اما ...
می گویی : گوشَت با من نیست ! حواست کجاست ؟ کـَری ؟
می گویم : شاید اگر حرف تازه ای برای شنیدن بود ، گوشهایم کر نمی شدند !
حیف تو این را نشنیدی !
حرفم تازه بود اما نشنیدی !
حالا بگو حواس تو کجاست ؟!؟