سلام

چند هفته پیش در جریان مقاتله ی یک عدد سوسک که مخل آرامش من شده بود و با چشمانی غزه وار که چشمان برادر رو نشانه گرفته بود که بیا و بکش این سوسک مزاحم رو ، یک عدد بحث علمی بین من و برادر شکل گرفت از این قرار :

برادر : می دونی وقتی سوسک رو می کشی از بین نمیره ؟

من : یعنی از سوسکی به سوسک دیگر تبدیل می شود ؟   

برادر : 

من : 

 

 

این روزا من و خواهر دچار فوبیاسوسک شدیم ! شایدم اسکیزوسوسک ! شایدم سوسکوفرنی ! یعنی همش توهم سوسک میزنیم !

چند روز پیش که بعد از نزدیک به دو ماه رفته بودم جای خودم بخوابم بعد از ماهها نقل مکان به طبقه بالا و خوابیدن روی فرش خشک ! .. سرمان رو بر بالش نهاده و چشمان را بر هم نهاده حس کردیم چیزی نوک بینی مان را نوازش می کند ! .. چشمتان چیزی را که من دیدم نبیند ! شاخک سوسک مماس به نوک بینی شریفمان شده بود و برق آسا از جایمان پریدیم و خواهر زحمت حساب بر کف دستش گذاشتن را کشید ! از آن روز هر نوع حرکت و صدای مشکوک را به پای سوسک می گذاریم ! در این راه هم اشتباه نمی کنیم ! در این چند روز آمار تلفات سوسک خانه مان رفته بالا ! بزرگش کم بود ، کوچکش هم اضافه شد ! تا به حال ندیده بودیم این نوعش را !

مشاهدات عینی نیز حاکی از این حرکات موهومانه می باشد !

دیشب نشسته بودم ! حس کردم کف پایم دچار قلقلک شد ! جیغی زده و از جایم پریدم ! بعد از کلی کندوکاو به این نتیجه رسیدیم که که گوشه لباسم ، کف پایم را ملاقات کرده !یا مثلا دیشب خواهر دچار بد توهمی گشته بود ! هر نیم ساعت از خواب پریده و پتویش را می تکاند !  خودش کاشف به عمل آورده بود که گیسوانش را با سوسک اشتباه گرفته !

امروز نیز مادر از وجود یک عدد مورمولک در حیاط خبر داد و نیز مخفیگاهش را هم شناسایی کرده بود ! پشت آن کنده ی مقطوع درخت ! ولی اطمینان خاطر داد که فقط شب ها از مخفیگاهش خارج میشود 

حال شما فکر می کنید ما کجا زندگی می کنیم ؟ 

 

يکشنبه 1388/3/31 12:54

در حاشیه یکی از پارکهای بزرگ شهر
در خیابان امیر آباد
 مجسمه ی مردی ست شاید از برنز یا فلز دیگر
 که روی یک صندلی سنگی نشسته است و به پارک نگاه می کند
 او بسیار طبیعی ست
 و کمی هم خسته
 او را طوری ساخته اند
 که خم به ابرو نمی آورد
او را طوری ساخته اند
که درد را حس نمی کند
 او را طوری ساخته اند
 که ظاهرا
چیزی نمی شنود
 چیزی نمی بیند
 چیزی نمی گوید
 و هیچ آرزویی و غصه یی ندارد
 او را دقیقا برای کنار پارک خوشبخت ساخته اند
در زمستان گذشته
من با این مجسمه دوست شدم
چرا که هر روز صبح زود برای ورزش به این پارک می رفتم
چرا که می توانستم گهگاه چند کلمه یی با او درد دل کنم
به رازداری او مطمئن بودم
و او را به چشم سنگ صبور قصه ها نگاه می کردم
من در زمستان گذشته
بعد از اینکه با مجسمه دوست شدم
 هفت و شاید هم هشت روز با او درددل کردم
فقط هفت یا هشت روز
و در آخرین روزی که با او درددل کردم
ناگهان ترکید
با صدایی وحشتنک
و من خیلی تعجب کردم
البته نه برای اینکه مجسمه ترکید ....
***
حالا چند جای مجسمه را وصله پینه کرده اند
و به من هم گفته اند کنار آن مجسمه ننشینم
یعنی نوشته اند : دست نزنید ‚ تازه تعمیر است
من هنوز هم متعجبم
 و گمان می کنم
تا روزی که بمیرم
متعجب باقی بمانم
البته نه برای اینکه مجسمه ترکید
 

از کتاب در حد توانستن
شعر گونه هایی از نادر ابراهیمی

دسته ها : طنزپاره
پنج شنبه 1387/7/18 8:15
X