یک ساعت تمام ، بدون آنکه یک کلام حرف بزنم به رویش نگاه کردم
فریاد کشید : آخر خفه شدم ! چرا حرف نمی زنی ؟
گفتم : نشنیدی ؟ .... برو
در حاشیه یکی از پارکهای بزرگ شهر
در خیابان امیر آباد
مجسمه ی مردی ست شاید از برنز یا فلز دیگر
که روی یک صندلی سنگی نشسته است و به پارک نگاه می کند
او بسیار طبیعی ست
و کمی هم خسته
او را طوری ساخته اند
که خم به ابرو نمی آورد
او را طوری ساخته اند
که درد را حس نمی کند
او را طوری ساخته اند
که ظاهرا
چیزی نمی شنود
چیزی نمی بیند
چیزی نمی گوید
و هیچ آرزویی و غصه یی ندارد
او را دقیقا برای کنار پارک خوشبخت ساخته اند
در زمستان گذشته
من با این مجسمه دوست شدم
چرا که هر روز صبح زود برای ورزش به این پارک می رفتم
چرا که می توانستم گهگاه چند کلمه یی با او درد دل کنم
به رازداری او مطمئن بودم
و او را به چشم سنگ صبور قصه ها نگاه می کردم
من در زمستان گذشته
بعد از اینکه با مجسمه دوست شدم
هفت و شاید هم هشت روز با او درددل کردم
فقط هفت یا هشت روز
و در آخرین روزی که با او درددل کردم
ناگهان ترکید
با صدایی وحشتنک
و من خیلی تعجب کردم
البته نه برای اینکه مجسمه ترکید ....
***
حالا چند جای مجسمه را وصله پینه کرده اند
و به من هم گفته اند کنار آن مجسمه ننشینم
یعنی نوشته اند : دست نزنید ‚ تازه تعمیر است
من هنوز هم متعجبم
و گمان می کنم
تا روزی که بمیرم
متعجب باقی بمانم
البته نه برای اینکه مجسمه ترکید
از کتاب در حد توانستن
شعر گونه هایی از نادر ابراهیمی
از پشت دیوار شیشه ای چشمانم در نگاهش موج بر می دارم
نگاهی که آرزومند فرداهاست
همه چیز را در طلای بازی می رویاند
و قلب کوچکش سرشار از ترنم زندگی است
او را در آسمانه های چشمانش می نشانم
و برایش قصه ای از زمین امروز می گویم
او دیگر مرا بخوبی در اندیشه اش پرورش داده است
و جانب من که می آید
دلم را سرشار از ابرهای شعف می سازد
آینه ی نگاهش مملو ازفروغ ستاره است
از رنگارنگی قصه های من می پرسد
تا از پشت هوای زنده ذهنش عبور دهد
وگلزار فردا را بسازد
روزی برایش همه کهکشان را خواهم گفت
تا قلب آسمانیش پر از شربت خورشید گردد