به ساقى اى صبا بگو، حاجت ما برآورد                                                         ساغرى از براى ما، ز آب کوثر آورد

به ساغر لطیفه گو، بگو لطیفه‎اى بگو                                                           که مطرب از ره وفا، چنگ به مضمر آورد

بگو به ماه آسمان، به خود نبالد این قَدَر                                                        که ماه بى قرین من، سر از افق در آورد

ماه جمادى آمده، موقع شادى آمده                                                             باز منادى آمده، به نخل دل بر آورد

 

      

 

 به نام خدای خوبم

 

خجسته زاد روز حضرت فاطمه ی زهرا ( س ) رو به همه تبریک میگم

 

روز مادر رو هم به همه مادرانم تبریک میگم

 

دارم آهنگ میم مثل مادر رو گوش میدم و نمیتونم گریه نکنم

 

.....

 

خلاصههههههههههه عید همگیییییییییییییییییی مبارررررررررررررک

 

 

ولادت حضرت زهرا علیها السلام  ولادت حضرت زهرا علیها السلام

 

دسته ها : مذهبی - مناسبتی - عاطفی
شنبه 1388/3/23 10:11

 

باد

بر منبر آسمان

روضه ی هوهو می خواند ؛

بیدها چگونه می لرزند

و ابرها چه خوب گریه می کنند !

 

- - - - - - - - - - - - - - - - -

نمی دونم این متن تکراریه یا نه ؟ اما حرف دلمو داره میزنه

چون دیشب رو برام تداعی می کنه

اونجوری که تو پست قبلی گریه کردین ، منم دوباره گریه کردم

ببخشین ناراحتتون کردم

:'|

 

دسته ها : شعر - غمگینانه
پنج شنبه 1388/3/21 14:12

 

پسرک قصه ی ما به هوای بازی تو کوچه ست

همه سیاه پوشیدن

رو دیوارا یه چهره آشنا

رو شیشه ی ماشینا یه چهره ی آشنا

پسرک قصه به مامانش میگه :

مامان ! چرا عکس بابا رو زدن رو دیوار ؟

مامان قصه ی ما باید دروغ بگه

مامان بهش میگه

نه پسرم

این فقط شبیه باباته

بابات هنوز مسافرته

 

حالا این پسر قصه ی ما

میخواد بره مدرسه

بابا آب داد ...

 

سوال چند وقت دیگه پسرک از مادرش

مامان ! پس بابا کی برمی گرده ؟

چرا هنوز برنگشته ؟

....   

سه شنبه 1388/3/19 18:57

یه قصه ی تکراری

 

ساعت یازده شب

 

صدای تلفن

 

حرفایی رد و بدل میشه

 

بهت .. بهت .. بهت

 

  

یه قصه ی تکراری

 

یه نفر مُرد

 

بهت .. بهت .. بهت

 

 

  

یه قصه ی تکراری

 

گریه های پنهونی

 

بی صدا ، بی صدا

 

 

  

یه قصه ی تکراری

 

مامان ، بابا کو ؟

 

عمو ، چرا گریه می کنی ؟

 

 

  

یه قصه ی تکراری

 

اینجای قصه شاید مادر سکوت کنه

 

به بچه هاش نگاه کنه

 

فقط گریه کنه

 

  

شاید عمو بگه

 

برو با داداشت بازی کن ، بابا بر می گرده

 

آخه باباش مسافرته

 

 

  

اینجای قصه راسته راسته

 

باباش رفته بود مسافرت

 

یه جای دور

 

باباش با پای خودش رفته بود

 

اما حالا داره با تابوت بر می گرده

 

بابا صبح به مامان گفته بود که رسیدم ، نگران نباش

 

اما شب ...

 

 

  

شاید مثل بقیه ی قصه ها

 

بهتر باشه بابا هنوز مسافرت باشه  

 

بزرگ که شد خودش می فهمه

 

خودش می فهمه که بابا از این سفرش دیگه

 

دیگه براش ماشین نمیاره ...

 

 

 

   ( دیگه نمی تونم ادامه بدم :'|   )
دوشنبه 1388/3/18 14:54

 

 

حالا که من به فکر خودمم ، هر کی هم به فکر خودشه ...

 

 

دسته ها : از جنس آرسو
جمعه 1388/3/15 6:34

 

بعضی وقت ها هست که کم میاری

حالا منم دارم کم میارم

نه اینکه خودم بخوام ، نه

من هم خودم میخوام خوبه خوب باشم و هم میخوام به حرفای دوستای خوبی مثل شما گوش بدم

شمایی که دغدغه هامو شنیدینو راه حل بهم دادین

منم دارم تمام سعیمو می کنم اما ...

همیشه این اما ... که میاد خودمم می مونم چی میخوام بگم

دو روزه که نمی تونم طبق برنامه هام پیش برم

و اون مانع رو هم نمیشه برش داشت چون .... چون نمیشه نه گفت

امروز دیگه حسابی قاطی کردم

مجبور شدم فریاد بزنم :

" تو رو خدا بفهمید من امتحااااااااان دارم " 

حالا که میخوام جبران کنم ، خدایا چرا اینجوری میشه پس ؟

من که خواستم آدم بشم مثل قبل نباشم ، پس اینا چیه ؟

تمام طول اون مسیر کوفتی ، سکوت و سکوت

بازم دارم مثل مسخ شده ها میشم

عصبانی میشمو داد نمیزنم ، اعتراض نمی کنم

از اینجور وقتای خودم می ترسم

اولش با غذا نخوردن شروع میشه

بعدش ....

...

 

 

دسته ها : شخصی - از جنس آرسو
يکشنبه 1388/3/10 12:47
X